مردان رقصان

سروش چيت ساز
soroush_c@yahoo.com

مردان رقصان

*اینکه ببینم یه بالرین درست وسط سن تبدیل به شترمرغ می شه!
- رویای جالبیه!... یه کم هم ترسناک.
* اوممم! ... می دونی؟ ... وقتی کسی باشه که رویای آدم رو درک کنه دیگه مهم نیست آدم کجا وایساده.
مرد اول اینرا گفت. بدن تنومندش را تکانی داد و قمقمه اش را باز کرد. سرش را که برای آب خوردن بالا برد احساس کرد از پشت می افتد و دلش هری ریخت. قمقمه را به مرد دوم داد و گفت: " یه لحظه واقعا ترسیدم. فکر کنم هنوز وقتش نرسیده!"
- نگران نباش وقتش که بشه خودت می فهمی. قبلیا رو که یادت نرفته!؟
* مممم... راست می گی! آدم دیگه نمی ترسه.
مرد دوم دهانش را با پشت دست پاک کرد. در قمقمه را بست نگاهی به مرد سوم انداخت و قمقمه را به مرد تنومند پس داد. سبیلش را تابی داد و خیره شد به مرد هیکلی که کلاهش را برداشته بود و خود را باد می زد. چهره اش آفتاب سوخته بود و با وجود فک پهن و استخوان بندی درشتش آرام و بی آزار به نظر می رسید. مرد سوم توجهی به آندو نداشت.
- راستش برام خیلی عجیبه که آدمی با هیبت تو همچین آرزو داشته باشه.
مرد تنومند خنده خفه ای کرد و چشمان عمیقش را به مرد جوان دوخت که بی خیال نشسته بود و پاهایش را تاب می داد.
* آویزون بودن پاها هم بد دردیه.
مرد سبیلو جواب نداد. دستش را توی جیب لباس کارش کرد و مقوای چروکی را بیرون آورد. انگار مزه تلخی زیر زبانش باشد لبهایش را جمع کرد و زل زد به مقوای چرب و کثیفی که توی دستش بود. چشمهایش رنگ نگرانی گرفت. رو کرد به مرد هیکلی و گفت:
- فقط ما سه تا!
رفیقش سری تکان داد و زیر لب گفت:
* ما سه تا!
دست از باد زدن خودش برداشت و کلاه را دوباره سرش گذاشت. آفتاب بعد الظهر رو به کمرنگ شدن بود و باد کم کم شروع به وزیدن می کرد. توی کیفش دنبال چیزی گشت.
* اینجا باد خیلی شدیده مخصوصا دمدمهای غروب.
- آره یه باد شدید که صدایی هم نداره.
* مانعی سر راهش نیست که بخواد زوزه بکشه.
- اوهوم! هیچی جز ما. وقتی دارم از اون سر می آم که اینجا بشینم صدای حرکتش لای موهام توی گوشم می پیچه. شاید مسخره باشه ولی یاد بچگی هام می افتم. می رفتم لب پشت بوم دستام رو باز می کرد و چشمهام رو می بستم. همیشه فکر می کردم کلاغم.
مرد قوی هیکل خنده بلندی کرد و سرش را تکان داد.
- می دونستم مسخره ام می کنی!
* نه! خندیم چون من هم فکر می کردم کلاغم. مادرم همیشه سرکوفتم می زد. باورش نمی شد بین این همه پرنده کلاغ باشم.
- می دونی شتر مرغ پرواز نمی کنه؟
* آره خیلی مسخره است که آدم پرنده باشه ولی پرواز نکنه!
- راستی من این دور و برها کلاغ ندیدم.
* هیچوقت انقدر بالا نمی آن.
این حرفش را جوری زد انگار می خواهد بحث را تمام کند. مرد سبیلو هم آهی کشید و در خاطرات کودکی اش غرق شد. نیم نگاهی به مرد هیکلی انداخت که هنوز با کیفش مشغول بود و اندام لاغرش را کش و قوسی داد. با آن موهای بور و سبیل نرمش به تنها چیزی که شبیه نبود کلاغ بود. توی چشمهایش می شد تصاویر کودکی اش را دید که مثل فیلم از روی پرده ذهنش می گذشت. مرد سوم به دوردست خیره شده بود و پرهیب سیاه پرنده ای را تماشا می کرد که باد را رها کرده بود زیر بالهایش و می چرخید. گویی از نقطه نا معلومی از آسمان آویزان است. کلاهش را روی زانویش گذاشته بود و طره موهای ژولیده اش روی پیشانیش تاب می خورد. مرد بور رو کرد به همکارش و گفت:
- باید یه جوری وقت رو گذروند!
همکارش کنجکاو شد اما چیزی نگفت.
- تا حالا عاشق شدی؟
* هومممم! آره!
- چند بار؟
* فکر کنم هر آدمی فقط یه بار عاشق می شه.
- من اینطور فکر نمی کنم. به نظرم هیچ دلیلی وجود نداره.... منظورم اینه که.... چطوری بگم؟!...
* به نظرم یه قرار داده. می تونی تعدادش رو خودت انتخاب کنی.
- تو "یک" رو انتخاب کردی؟
* من هیچ انتخابی نکردم ولی شاید تو کرده باشی!
- نمی دونم شاید. راستش آدم وقتی این بالاس به خیلی چیزها فکر می کنه و خیلی چیزها یادش می آد. می دونی! مردم هیچوقت عاشق هم نمی شن. عاشق رویا های هم می شن! عاشق کسی می شن که رویاهای جذاب تری داشته باشه... بگذریم باورم نمی شه که هر روز عصر بعد از کار میام اینجا و ساعتها روی این تیر به انتظار غروب می شینم.
* آره مخصوصا که ترس از ارتفاع هم داشته باشی. ولی خودت می دونی که تنها انتظار غروب نیست!
مرد بور زیر لب با خودش گفت: " شتر مرغها! چه آرزوی عجیبی!" و احساس کرد بدنش کمی لرزید. بوی عطر سردی توی بینی اش پیچید. برگشت و مرد هیکلی را دید که سرانجام پیپش را پیدا کرده بود.
- نمی دونم این برج کی قراره تموم بشه. اما چیزی که برام عجیبه اینه که این تیر یک سر آزاد طولانی اینجا چی کار می کنه؟ اونم توی این ارتفاع. بدون اینکه فایده ای داشته باشه.
* فایده ای نداره؟!
- نمی گم نداره... ولی آخه...
* یادته که قول دادیم هیچی نپرسیم.
- آره آره! باشه.... باورم نمی شه که ترس از ارتفاعم برطرف شده. شاید به خاطر وجود شماس.
دوباره خیره شد به عکس چروکیده ای که توی دستش بود. مرد جوان آرام آرام شروع به تاب دادن پاهایش کرد. باد خنک ملایمی پره های بینی اش را به بازی گرفته بود و صدای محوی کم کم توی حنجره اش شکل می گرفت. گویی ترنم نغمه غمگینی را آغاز می کرد. آفتاب کم جان تر می شد.
- فکر کنم قراره اتفاقی بیافته.
* آره! شاید وقتش باشه.
- فقط ما سه نفر موندیم.
* این باد امروز بی خودی ملایم نیست. تو صدای آواز نمی شنوی؟
- تمام امروز رو ساکت بود. من هم پا پی اش نشدم. الان داره می خونه.
* زمزمه می کنه. فکرش رو بکن، هر روز روی این تیر باریک بشینی و خون شدن خورشید رو تماشا کنی.
- داری فیلسوف می شی!...ممم! هیچوقت پایین رو نگاه کردی؟
* فقط یه بار. نقطه های دیدم که حرکت می کردن. به خودم قول دادم که دیگه نگاه نکنم.
- طبقه چندمیم؟
* نمی دونم. هیچ کس نمی دونه. هر چند من خیلی راحت پیداش کردم ولی اونها می گفتن این تیر توی نقشه نیست.
- اونها؟ .. اونها!... فقط ما سه نفر.
* دلم یه قهوه می خواد. بوش توی بینی ام پیچیده.
- ترکت کرد؟
* چی؟!!
- گفتی که یه بار عاشق شدی. ترکت کرد؟
* نه!
- مُرد؟!
* هیچوقت نتونستم بهش بگم. بعد هم یه روز ناغافل ناپدید شد.
- هیچوقت بهش نگفتی دوستش داری؟
* اصلا هیچوقت باهاش حرف نزدم!
مرد سبیلو ساکت ماند. انگار دوباره غرق افکارش شده باشد. زل زد به عکس و باز هم نگرانی دوید لای ابروهایش و دهانش تلخ شد. مرد جوان سرش را تکان می داد.
* خیلی باریکه! باد هم که همیشه هست. نمی دونم چطور اینکارو می کردن.
- دست خودشون نبود.
* آره! هر چهار تاشون. چشمهاشون یادته؟
- اوهوم! گاهی فکر می کنم چشمهای تو هم داره اون طوری میشه انگار ته نداره. راستی تو که بارها دیدی پس چرا اون آرزو رو کردی؟
* هوا خنکه. واقعا یه قهوه می چسبه.
- آرزوت قبلا هم برآورده شده. مگه نه!؟
* رویا ها که نباید همیشه دست نیافتنی باشن!
صدای موسیقی گنگی توی فضا می پیچید. انگار ترانه ای بر پشت باد سوار شده باشد. سه مرد رو به آفتاب نشسته بودند و پاهایشان آویزان بود. سه هیبت سیاه درون دایره ای که رو به سرخی می رفت معلق بودند. مرد جوان با نوای غریب باد تاب می خورد. کف دستانش را روی تیر آهن گذاشت. آرام بلند شد و ایستاد. دستهایش را باز کرد.
- شروع شد!
* می دونستم وقتشه.
- مثل اون چهارتا!
مرد بور اینرا گفت و خیره شد به عکس. مرد جوان شروع به تکان خوردن کرد. چشمانش را بست. یک پایش را کوبید. آرام چرخی زد و دوباره ایستاد. باد بود و غروب و ابرهایی که صورتی و بنفش مثل خامه ای روی آبی آسمان و سرخی آفتاب مالیده بود. صدای موسیقی بلندتر شد و جوان پر شور تر شروع به رقصیدن کرد. چرخ می زد، پاهایش را می کوبید و دستانش را حرکت می داد و کمرش را خم می کرد. دو مرد دیگر با چشمان نیمه بسته، گویی در خلسه شیرینی فرو رفته بودند. بالا تنه شان را به اینسو آنسو تاب می دادند و ضربهای آهسته آهنگ را با دست زدن کوبنده تر می کردند. سه مرد جایی بین زمین و آسمان رو به خورشید سرخرنگ در حال رقص بودند و یکیشان با چشمان بسته روی تیر آهن باریک چرخ می زد و تنش را به باد سپرده بود. مرد بور با صدایی که به زحمت از گلویش خارج می شد گفت:
- هنوز نوبت ما نیست.
* فقط من و تو می مونیم!
- ترسناکه!
* به بالا بودن می آرزه!
دهها متر پایین تر نقاط کوچک متحرکی پای ساختمان نیمه کاره ای ازدحام کرده بودند و سرهایشان رو به آسمان بود. مردی که لباس کار آبی رنگی پوشیده بود کلاه زرد رنگش را برداشت و با عصبانیت به مردی که سر تا پا سرخ پوش بود گفت:
+ لعنتی! باز هم یکی دیگه! تشک نجات آمادس؟
مرد سرخ پوش فریاد زد:
# قرار بود قدغن کنید نذارید کسی روی تیر بره!
+ قدغن کردیم! تیر لعنتی معلوم نیست کجا هست!
صدای آژیر ماشینها قطع شد و من در حالی که باد را زیر بالهایم داده و می سریدم، نگاهی به دو مردی که روی تیر تاب می خوردند انداختم و رو به دایره سرخ دور شدم. آخرین چیزی که توجه ام را جلب کرد، تصویر هفت مرد معلق در آسمان بود که روی مقوای چروکی نقش بسته بود.



سروش چیت ساز
شهریور ماه 1382
تهران
http://saoshiant.persianblog.com
Soroush_c@yahoo.com

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31159< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي